فرهنگی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
سلام علی آل یس سلامی چو بوی خوش آشنایی به وبلاگ صبح امیدخوش آمديد
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



مفيد ترين مطلب را انتخاب كنيد.

 نقل‌ کرده اند که‌: شخصی‌ از اهل‌ تفکّر و مراقبه‌ در گوشه‌ای‌ از صحن‌ حضرت‌ رضا علیه‌ السّلام‌ نشسته‌ و در دریائی‌ از تفکّر فرو رفته‌ بود،

یکمرتبه‌ حالی‌ به‌ او دست‌ داد و صورت‌ ملکوتی‌ افرادی‌ را که‌ در صحن‌ مطهّر بودند مشاهده‌ کرد؛ دید خیلی‌ عجیب‌ و غریب‌ است‌.

صورتهای‌ مختلف‌ زننده‌ و ناراحت‌ کننده‌ از اقسام‌ صور حیوانات‌، و بعضی‌ از آنها صورتهائی‌ بود که‌ از صورت‌ چند حیوان‌ حکایت‌ میکرد.

درست‌ مردم‌ را تماشا کرد؛ در بین‌ این‌ جمعیّت‌ کسی‌ نیست‌ که‌ صورتش‌ سیمای‌ انسان‌ باشد،

مگر یک‌ نفر سلمانی‌ که‌ در گوشۀ صحن‌ کیف‌ خود را باز کرده‌ و مشغول‌ اصلاح‌ و تراشیدن‌ سر کسی‌ است‌؛ دید فقط‌ او به‌ شکل‌ و صورت‌ انسان‌ است‌.

از بین‌ جمعیّت‌ با عجله‌ خود را به‌ او که‌ نزدیک‌ در صحن‌ بود رسانید و سلام‌ کرد و گفت‌: آقا میدانید چه‌ خبر است‌؟

سلمانی‌ خندید و گفت‌: آقا تعجّب‌ مکن‌، آئینه‌ را بگیر و خودت‌ را نگاه‌ کن‌!

خودش‌ را در آئینه‌ نگاه‌ کرد؛ دید صورت‌ خود او هم‌ به‌ شکل‌ حیوانی‌ است‌؛ عصبانی‌ شده‌ آئینه‌ را بر زمین‌ زد.

سلمانی‌ گفت‌: آقا برو خودت‌ را اصلاح‌ کن‌، آئینه‌ که‌ گناهی‌ ندارد.



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ورقی ازکتاب کشکول شیخ بهایی
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 28 دی 1396

‍ نام کتاب: کشکول شیخ بهائی
نویسنده:بهاءالدین‌محمدعاملی(شیخ‌بهائی)
ناشر: انتشارات گوهر کیمیا
صفحه: ۱۰۶

بوسه بر سنگ

مجنون از در خانه‌ی لیلی در نجد گذر می‌کرد و بر سنگها بوسه می‌زد و سر را بر خرابه‌ها قرار می‌داد.

او را ملامت کردند و او قسم خورد که در این کار جز روی لیلی چیزی نمی‌بیند.

آنگاه او را در بیرون نجد دیدند که همین کار را انجام می‌دهد. گفتند: این‌که درِ خانه لیلی نیست.

گفت: نگو که درِ خانه لیلی در شرق نجد قرار دارد، که همه جای نجد منزل لیلی است و همه زمین منزل اوست و

در هر جایی اثری از او وجود دارد.


من ندیدم در میان کوی او
در در و دیوار، الا روی او
بوسه گر بر در دهم، لیلی بود
خاک بر سر گر نهم، لیلی بود



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 27 دی 1396

 


صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟
داستان بُشر حافی ‌....


گفته اند: امام کاظم عليه السلام از بازار بغداد مى ‏گذشت. از خانه ‏اى صداى ساز و آواز و طرب حرام، بلند بود.

وقتى كه امام از جلوى آن خانه مى ‏گذشت، كنيزى از خانه بيرون آمده بود درحالى كه ظرف خاكروبه ‏اى در دست داشت.


امام از او پرسيد: صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟

كنيز از اين سؤال تعجب كرد، گفت: معلوم است كه آزاد است.

صاحب اين‏ خانه «بشْر» است كه يكى از رجال و شخصيت هاى معروف اين شهر است. اين چه سؤالى است كه شما مى ‏كنيد؟!

امام کاظم علیه‌ السّلام فرمود: راست گفتى؛ اگر بنده بود، از مولای خود مى ‌ترسید...

کنیز وقتى به خانه برگشت، بشر از او پرسيد: چرا طول كشيد، چرا دم در معطل شدى؟

گفت: يك آقايى آمد از اينجا رد بشود با اين نشانى و اين علائم، با من چنين گفتگو كرد، از من اين‏جور سؤال كرد و اين‏جور جواب دادم،

در آخر كار به من گفت: بله معلوم است كه او بنده نيست و آزاد است؛ اگر بنده بود از مولایش می ترسید و اين سر و صداها اينجا بلند نبود، ا

ين شرابخوارى ‏ها نبود، اين عيّاشي ها نبود!

بشر تا اين جمله را شنيد و با علاماتى كه اين زن از آن مرد گفت و تعريف كرد، فهميد كه امام موسى بن جعفر علیهما السلام بوده است.

اين مرد مهلت كفش به پاكردن هم پيدا نكرد. با پاى برهنه دويد دم در. پرسيد: از كدام طرف رفت؟


گفت: از اين طرف. دويد تا به امام رسيد. خودش را به دست و پاى امام انداخت

و گفت: آقا! من بنده هستم، ولى حس نمى‏ كردم كه بنده هستم. از اين ساعت مى‏ خواهم واقعاً بنده باشم. آمده ‏ام به دست شما توبه كنم.

همان جا به دست امام توبه كرد و برگشت و تمام آن بساط را از ميان برد.


بشر حافی چنان توبه کرد که از جمله عارفان شد.

مجموعه آثار شهید مطهری ج ۱۸

#یک_داستان_یک_پند

 



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پاداش هر كس به اندازه ي عقل اوست(حكايت)
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 4 آبان 1393

 

 سليمان ديلمى گويد:
به امام صادق عليه السلام عرض كردم :
فلانى در عبادت و ديانت و فضيلت چنين و چنانست
فرمود: عقلش چگونه است؟
 گفتم :نمى‏دانم
فرمود: ، پاداش باندازه عقل است،
 همانا مردى از بنى اسرائيل در يكى از جزاير دريا كه سبز و خرم و پر آب و درخت بود عبادت خدا مى‏كرد يكى از فرشتگان از آنجا گذشت
عرض كرد : پروردگارا مقدار پاداش اين بنده‏ات را به من بنما
خداوند باو نشان داد و او آن مقدار را كوچك شمرد،
خدا باو وحى كرد همراه او باش
پس آن فرشته بصورت انسانى نزد او آمد
 عابد گفت : تو كيستى؟
گفت :  
مردى عابدم چون از مقام و عبادت تو در اين مكان آگاه شدم نزد تو آمدم تا
با تو عبادت خدا كنم پس آن روز را با او بود،
چون صبح شد فرشته باو گفت:
 جاى پاكيزه‏اى دارى و فقط براى عبادت خوب است.
 عابد گفت:
اينجا يك عيب دارد.
 فرشته گفت: چه عيبى؟
عابد گفت:
 خداى ما چهارپائى ندارد، اگر او خرى مى‏داشت در اينجا مى‏چرانديمش
براستى اين علف از بين مى‏رود!
 فرشته گفت:
پروردگار كه خر ندارد،
 عابد گفت:
 اگر خرى مى‏داشت چنين علفى تباه نمى‏شد،
پس خدا بفرشته وحى كرد:
همانا او را باندازه عقلش پاداش مى‏دهم
(يعنى حال اين عابد مانند مستضعفين و كودكان است كه چون سخنش از روى ساده دلى و ضعف خرد است مشرك و كافر نيست ليكن عبادتش هم پاداش عبادت عالم خداشناس را ندارد).
 

اصول كافى جلد ١ صفحه: ١٢ رواية: ٨



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
خاطرات نماز
نویسنده : خدیجه
تاریخ : سه شنبه 11 شهريور 1393

 

نماز شبِ امام خمینی پنجاه سال ترک نشد. امام در بیماری، در صحت، در زندان، در خلاصی، در تبعید، حتی در روی تخت بیمارستان قلب هم نماز شب می‌خواند. امام در قم بیمار شدند و به دستور اطباء می‌بایست به تهران منتقل شوند. هوا بسیار سرد بود و برف می‌بارید، یخبندان عجیبی در جاده‌ها وجود داشت امام چندین ساعت در آمبولانس بودند و پس از انتقال به بیمارستان قلب باز نماز شب خواندند. شبی که امام از پاریس به سوی تهران می‌آمدند تمام افراد در هواپیما خوابیده بودند و تنها امام در طبقه بالای هواپیما نماز شب می‌خواندند و شما اگر از نزدیک دیده باشید، آثار اشک بر گونه‌های مبارک امام حکایت از شب زنده‌داری و گریه‌های نیمه شب وی دارد.

جالب این است که امام همیشه موقع نماز عطر و بوی خوش مصرف می‌کردند و شاید بدون بوی خوش سر نماز نایستاده باشند، حتی در نجف هم که نماز شب را پشت بام می‌خواندند در همان پشت بام نیز یک شیشه عطر داشتند.

منبع:  سرگذشت‌های ویژه، ج2، ص51.

 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شكرهنگام نعمت
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 5 مرداد 1393

 

 

 

و قال صلّى اللّه عليه و آله: ثلاث من كنّ فيه آواه اللّه تعالى في كنفه، و نشر عليه رحمته، و أدخله في محبّته. قيل: و من ذاك يا رسول اللّه؟ قال:  1. من إذا اعطي شكر ...

سه خوى در هر كه باشد، خدا او را در پناه خود جاى دهد و رحمتش را بر او بگسترد، و در محبت خود واردش كند. پرسيدند: اين صفات چيست؟ فرمود:

 1. شكر به هنگام نعمت...

منبع:تحرير المواعظ العددية؛صفحه 256 و نصايح ؛صفحه 130

داستانك :

مردی در حالی که به قصرها و خانه های زیبا مینگریست به دوستش گفت : وقتی این همه اموال رو تقسیم میکردند ، ما کجا بودیم ؟؟؟

دوست او دستش رو گرفت و به بیمارستان برد و گفت : وقتی این بیماریها رو تقسیم میکردند ، ما کجا بودیم ؟؟؟

 

ما بايد ديدمان را عوض كنيم و به نعمتهايي كه خدا به ما داده توجه كنيم ،نه به كمبودها. يعني در يك كلام در مسائل مادي به پايين دست خود نگاه كنيم

 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
كنترل خشم
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 5 مرداد 1393

 

 

و قال صلّى اللّه عليه و آله: ثلاث من كنّ فيه آواه اللّه تعالى في كنفه، و نشر عليه رحمته، و أدخله في محبّته. قيل: و من ذاك يا رسول اللّه؟ قال: ...      3.  و إذا غضب فتر

سه خوى در هر كه باشد، خدا او را در پناه خود جاى دهد و رحمتش را بر او بگسترد، و در محبت خود واردش كند. پرسيدند: اين صفات چيست؟ فرمود:

3.  كنترل به هنگام غضب.

منبع:تحرير المواعظ العددية ؛ صفحه  256 و نصايح ؛صفحه 130

داستانك:

در خانواده ای که وضع مالی مناسبی نداشتند ، پدر آن خانواده یک «میز» می خرد که آن را خیلی دوست داشته است . روزی پسرش وارد اتاق می شود و کاری می کند که منجر به شکسته شدن میز می شود .

پدر بسیار ناراحت می شود و غضب می کند و ضربه ای به صورت کودک می زند که منجر به كر شدن کودک می شود .

چند روز بعد وقتی پدر به دیدن کودک خود در بیمارستان می رود کودک به او می گوید : پدر جان اگر من بزرگ شدم و کار کردم و پول میز را به تو دادم ، تو گوشهايم را به من بر می گردانی؟

پدر تا این را می شنود از بغض نمی تواند جلوی گریه خویش را بگیرد و از بیمارستان خارج می شود .

روز بعد هم خود کشی می کند .

در نتیجه یک غضب به خاطر یک مال دنیا منجر به نا شنوا شدن کودک و یتیم شدن و بی سر پرست شدن یک خانواده می شود.

 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
رابطه ما وخدا
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 25 تير 1393

 

دختري با پدرش میخواستند از یک پلی رد شوند.
پدر رو به دخترش گفت:
 دخترم دست مرا بگير تا از پل رد شويم. 
دختر گفت:
من دست تو را نميگيرم تو دست مرا بگير. 
پدر گفت:
 چرا؟ چه فرقي ميكند؟ مهم اين است كه دستم را بگيري و با هم رد شویم. 
دختر گفت:
فرقش اين است كه اگر من دست تو را بگيرم ممكن است
هر لحظه دست تو را رها كنم، اما تو اگر دست مرا بگيري هرگز آن را رها نخواهي کرد 
 
این دقیقا مانند رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگيریم ممكن است با هر غفلت و ناآگاهي دستش را رها كنیم،  
اما اگر از او بخواهیم تا دست مارا بگيرد، هرگز دستمان را رها نخواهد كرد
درماه رمضان دعا کنیم تا خدا دستمونه که گرفته، رها نکنه.


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستاني از كريم اهل بيت
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 22 تير 1393

 

روزی کنیزی شاخه گلی به امام حسن مجتبی(ع) هدیه کرد

و امام در مقابل به او فرمود:

«تو در راه خدا آزاد هستی».

برخی یاران به آن حضرت اعتراض کردند که به جهت یک شاخه گل او را آزاد نمودی؟

امام حسن(ع) فرمود:

«خداوند متعال ما را چنین تربیت نموده است؛ آنجا که می فرماید:

«وَ إِذا حُیِّیتُمْ بِتَحِیَّةٍ فَحَیُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها » (سوره نساء آیه 86)

هرگاه به شما تحیت گفته شد پاسخ آن را بهتر از آن بدهید. و نیکوتر از هدیه او، آزادی وی در راه خدا بود.»



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
شفای وصال با عنایت امام حسن(ع)
نویسنده : خدیجه
تاریخ : شنبه 21 تير 1393

 

شفای وصال با عنایت امام حسن(ع)
 
میرزا محمّد شفیع شیرازی متخلص به وصال شیرازی متوفّی سال ١٢٦٢هـ. ق در شیراز از بزرگان شعرا و ادبا و عرفای عصر فتحعلی شاه قاجار بود. علاوه بر مراتب علمی، به تمام خطوط هفت گانه (نسخ، نستعلیق، ثلث، رقایم،ریحان،تعلیق،و شکسته) مهارتی به سزا داشته و کتابهای فراوانی نیز با خطوط مختلف نگاشته است.
از جمله، اینکه ٦٧قرآن به خط زیبای خود نوشته است.
بر اثر نوشتن زیاد چشمش آب می آورد و به پزشک مراجعه می کند،
دکتر می گوید:
 من چشمت را درمان می کنم، به شرطی که دیگر با او نخوانی و خط ننویسی.
 پس از معالجه و بهبودی چشم، دوباره شروع به خواندن و نوشتن می کند تا این که به کلّی نابینا می شود.
 سرانجام با حالت اضطرار متوسل به محمّد(ص)و آل او می شود.
شبی در عالم رؤیا پیغمبر اکرم(ص) را در خواب می بیند، حضرت به او می فرماید:
چرا در مصائب حسین (و حسن) مرثیه نمی گویی تا خدای متعال چشمانت را شفاء دهد.
 در همان حال حضرت فاطمه زهرا(س) حاضر گردیده می فرماید:
وصال! اگر شعر مصیبت گفتی، اوّل از حسنم شروع کن؛ زیرا او خیلی مظلوم است.
 
صبح آن روز وصال شروع کرد در خانه قدم زدن و دست به دیوار گرفتن و 
این شعر را سرودن:
 
از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد آن طشت راز خون جگر باغ لاله کرد
 
نیمه دوّم شعر را که گفت، ناگهان چشمانش روشن و بینا شد. 
آن گاه اضافه کرد:
 
خونی که خورد در همه عمر، از گلو بریخت دل را تهی زخون دل چند ساله کرد
زینب کشید معجر و آه از جگر کشید کلثوم زد به سینه و از درد ناله کرد


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
روزه وگرما!!! واي!!!
نویسنده : خدیجه
تاریخ : شنبه 21 تير 1393

 

(به بهانه ماه مبارك رمضان و گرماي شديد)

اگر انسان با ديد بصيرت بنگرد ، مي بيند كه اين سختي ها بجز خير براي انسان چيزي ندارد.

نمونه اش همين روزه ، آنهم در اين هواي گرم؛ درست است كه سختي دارد اما:  إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرا

داستانك:

پس از آنکه حضرت مریم علیها السّلام از دنیا رفت، حضرت عیسی علیه السّلام جنازه ی او را پس از تجهیز به خاک سپرد،

سپس روح مادرش را دید و گفت:

«مادر! آیا هیچ آرزویی داری؟»
مریم علیها السّلام پاسخ داد:

«آری، آرزویم این است که در دنیا بودم و شب های سرد زمستانی را با مناجات و عبادت در درگاه خدا به بامداد می رساندم

و روزهای گرم تابستان را روزه می گرفتم»



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بنده ي گريزان
نویسنده : خدیجه
تاریخ : شنبه 21 تير 1393

 

مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَنات‏[ فرقان 70]

كسانى كه توبه كنند و ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند، كه خداوند گناهان آنان را به حسنات مبدّل مى‏كند

داستانك:

بدون هيچ توجهي از كنار او گذشت.

اين بي‌توجهي آخوند بر عبد فرّار سخت گران آمد. از جاي خود حركت كرد تا اين شيخ پير را تنبيه كند. دويد و راه را بر او سد كرد و با لحني بي‌ادبانه گفت: هي! آشيخ! چرا به من سلام نكردي؟!

عارف همداني ايستاد و گفت: مگر تو كيستي كه من بايد حتماً به تو سلام مي‌كردم؟ گفت: من عبد فرّارم. آخوند ملاحسينقلي همداني به او گفت: عبد فرّار! افررتَ من اللهِ ام من رسولهِ؟ تو از خدا فرار كرده‌اي يا از رسول خدا؟

و سپس راهش را گرفت و رفت.

فردا صبح، آخوند ملا حسينقلي همداني درس را تمام كرده، رو به شاگردان نمود و گفت: ‌امروز يكي از بندگان خدا فوت كرده هر كس مايل باشد به تشييع جنازة او برويم.

 عده‌اي از شاگردان آخوند به همراه ايشان براي تشييع حركت كردند. ولي با كمال تعجب ديدند آخوند به خانه عبد فرار رفت. آري او از دنيا رفته بود. عجبا! اين همان ياغي معروف است كه آخوند از او به عنوان بندة خدا ياد كرد و در تشييع جنازه او حاضر شد؟! به هر حال تشييع جنازة تمام شد.

يكي از شاگردان آخوند به نزد همسر عبد فرارا رفته و از او سؤال كرد: چطور شد كه او فوت كرد؟ همسرش گفت: نمي‌دانم چه مي‌شد؟ او هر شب ديروقت با حال غيرعادي و از خود بي‌خود منزل مي‌آمد، ولي ديشب حدود يك ساعت بعد از اذان مغرب و عشا به منزل آمد و در فكر فرو رفته بود و تا صبح نخوابيد و در حياط قدم مي‌زند و در حالي كه گريه مي كرد ،با خود تكرار مي‌كرد: عبد فرار تو از خدا فرار كرده‌اي يا از رسول خدا؟! و سحر دق كرد و مرد.

اصل داستان از كتاب : شرح حال حكیم فرزانه حاج علی محمد نجف آبادی، صفحه 27

 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
لطيفه!!
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 19 تير 1393

خنده

 

لطيفه :

از بخیلی پرسیدند،براي اين آيه خاطره اي هم داري ؟ إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً  ؛با هر سختي گشايش است ؛

گفت : این‌که مهمانی ناگهان سر سفره برسد، اما روزه باشدخندهخنده

 



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شوخي مقدس اردبيلي با حضرت موسي
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 19 تير 1393

 

ثواب اطاعت از علما و مراجع

 

وَ قَالَ اميرالمومنين عليه السلام:

‏ مَنْ أَجَابَ الْمُؤَذِّنَ وَ أَجَابَ الْعُلَمَاءَ كَانَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ تَحْتَ لِوَائِي وَ يَكُونُ فِي الْجَنَّةِ فِي جِوَارِي وَ لَهُ عِنْدَ اللَّهِ ثَوَابُ سِتِّينَ شَهِيدا

حضرت علي عليه السلام فرمودند:

 هر كه اجابت كند مؤذن را و اجابت كند عالمان را باشد روز قيامت در سايه علم من و باشد

در بهشت همسايه من ؛ و براي اوست ثواب شصت‏ شهيد

منبع: جامع الأخبار(للشعيري) ؛ ؛ صفحه 68

داستان:

مرحوم مقدس اردبیلی شبی رسول خدا را در خواب دید درحالیکه حضـرت مـوسی کـلیم الـله در خـدمـت آن بزرگوار بود

حضرت موسی سوال کرد این مرد کیست؟ حضرت فرمود از خودش بپرس، حضرت موسی از مقدس سوال کرد تو کیستی؟

مقدس گفت من احمد پسر محمد از اهل اردبیل و ساكن نجف هستم .در فلان محله وفلان کوچه مسکن من است

حضرت موسی فرمود من فقط اسم تورا خواستم این همه تفصیل برای چه؟

 مقدس جواب داد خدای متعال از تو سوال کرد این چیست در دست تو " وَ مَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَمُوسىَ‏" تو چرا آن همه تفصیل داده و گفتی "هِىَ عَصَاىَ أَتَوَكَّؤُاْ عَلَيهْا وَ أَهُشُّ بهِا عَلىَ‏ غَنَمِى وَ لىِ‏َ فِيهَا مَارِبُ أُخْرَى" " این عصای من است که به او تکیه می کنم وبرای گوسفندانم با آن علوفه جمع می کنم ونیازهای دیگری به آن دارم "

حضرت موسی به پیغمبر اسلام عرض کرد:واقعا همانگونه است  كه شما فرمودی كه " علمای امت من از انبیاء بنی اسرائیل برترند ".

 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ارزش شكرگزاري
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 19 تير 1393

 

رسول خدا صلى‌اللَّه‌عليه‌و‌آله فرمود:

هر كه چهار خصلت داشته باشد و از سر تا پا غرق گناهان باشد، خدا آنها را بحسنات تبديل كند:

راستگوئى و حيا و خوش‏خلقى و سپاس‌گزارى.

ارزش شكرگزاري

 

 

داستانك:

روزى حضرت عيسى در مناجاتش با خداوند عرضه داشت: پروردگارا دوستى از دوستارانت به من بنما، خطاب رسيد به فلان محل برو كه ما را در آنجا دوستى است، مسيح به آن محل موعود رفت زنى را ديد كه نه چشم دارد و نه دست و نه پاى، روى زمين افتاده و زبانش مترنم به اين ذكر است:

 « الحمدالله على نعمائه والشكر على آلائه »

خدا را بر نعمتهاى ظاهرياش سپاس و بر نعمتهاى باطنياش شكر.

آن حضرت از حالت آن زن شگفت زده شد، پيش رفته و به او سلام كرد، زن گفت: عليك السلام يا روح الله! فرمود اى زن تو كه هرگز مرا نديدهاى از كجا شناختى من عيسى هستم، زن گفت: آن دوستى كه تو را به سوى من دلالت كرد برايم معلوم نمود كه تو روح الله هستى، فرمود: اى زن تو از چشم و دست و پا محرومى، اندامت تباه شده! زن گفت: خدا را ثنا ميگويم كه دلى ذاكر و زبانى شاكر و تنى صابر دارم، خدا را به وحدانيت و يگانگى ياد ميكنم كه هرچه را ميتوان با آن معصيت كرد از من گرفته، اگر چشم داشتم و به نامحرم نظر ميكردم، اگر دست داشتم به حرام ميآلودم و اگر پا داشتم دنبال لذات نامشروع ميرفتم چه عاقبتى داشتم؟

اين نعمتى كه خدا به من داده به احدى از بندگانش نداده است.

منبع:خزينة الجواهر ،صفحه318

 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
خب الحمدلله كه.....
نویسنده : خدیجه
تاریخ : دو شنبه 17 تير 1393

  تازه بهوش آمده بود

دست برد به سمت پایش

همه سکوت کرده بودند

دید آن پا دیگر وجود ندارد

خندید و گفت :

« خب الحمدلله که هنوز یک پای دیگر هست »

 

 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بچرچ تا بچرخم(حكايت)
نویسنده : خدیجه
تاریخ : سه شنبه 24 خرداد 1393

 

 

 

-        ببخشين ... شما سپاسي هستي ؟

مرد برگشت .

-        امريه !

نوجوان هول گفت : بي ... بي سيم چي م .

مرد خنده اي کرد و گفت : خب ، منم با سيم چي م .

وقتی دیدصورت نوجوان  سرخ شده ، ادامه داد :

-        شوخي کردم . بي سيم چي کجا بودي ؟

-        گردان !

-        با کيا کار کردي ؟

انگشتهاي دست را يکي يکي تا زد کف دست حنا بسته اش و هفت – هشت نفر را رديف کرد . گفت : بگم بازم  ؟

-        اينا که همه شهيد شدن  ! يکي رو بگو  زنده باشه .

-        دندان روي لب پايين گذاشت ، گفت : فکرش مي کنم ، مي بينم بي سيم چي هر کي بودم ، شهيد شده !

-        پس سر همه رو خوردي ؟ برو خدا روزيت رو جاي ديگه بده !

-        ترسيدي ؟

-        ترس؟ شايد !

 

 

-        نيگاه به قد ريزم نکن ، تجربه دارم !

-        با اين اسمايي که رديف کردي ، فهميدم .

-        پس قبول کردي ؟

-        حالا چرا مي خواي بي سيم چي من باشي ؟

-        شنيدم شما خيلي باحاليد !

-        مي خواي سر من رو هم بخوري ... يه چيز رو مي دوني ؟

-        چي رو ؟

-        بيا جلو ! مي دوني هر کي هم تا حالا شده بي سي م چي من ، شهيد شده ؟

-        بله مي دونم !

-        مي دوني ؟!

-        بله ! شما تا الآن ، نه تا بي سيم چي داشتي ، همه شونم شهيد شدن .

-        نه بابا ! خيلي خوبه .

 

 

-        منم بگم ؟

-        چي رو ؟

-        فکرش مي کنم ، مي بينم منم نه تا فرمانده داشتم ، شهيد شدن .

-        خوبه پس ميخواي با من بجنگي ؟

-        ها بله !؟

-        پس بچرخ تا بچرخم !

 

 

 

منبع : " آدم هم پوست مي اندازد " – اکبر صحرايي

 



 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
خداحافظ دنيا!!!
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 18 خرداد 1393

 

سال بعد از عملیات " والفجر مقدماتی "، از دل خاک فکه،

پیکر شهیدی رو پیدا کردند که اعداد و حروف نقش بسته بر پلاکش زنگ زده بود ...
ولی تو جیب لباس خاکیش برگه ای بود کوچک،

که نوشته هاش رو با کمی دقت می شد خوند:

بسمه تعالی

جنگ بالا گرفته است.
مجالی برای هیچ وصیتی نیست…

تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم می نویسم:

به تو خیانت می کنند، تو مکن.
تو را تکذیب می کنند، آرام باش.
تو را می ستایند، فریب مخور.
تو را نکوهش می کنند، شکوه مکن.
مردم شهر از تو بد می گویند، اندوهگین مشو.
همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش …
آنگاه از ما خواهی بود …

دیگر نایی در بدن ندارم؛
خداحافظ دنیا ...

وبلاگ دلتنگ امام زمان



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سن عاشقی
نویسنده : خدیجه
تاریخ : شنبه 25 خرداد 1393

 

 

رزمنده 14 ساله ای را به اسارت گرفته بودند.

فرمانده عراقی وقتی او را دید و و متوجه سنش شد پرسید: 

( مگر سن سربازس 18 سال نیست؟  خمینی سن سربازی را پایین آورده ؟  )

رزمنده در جواب عراقی گفت:

( نه، سن سربازی همان 18 سال است ... خمینی سن عشق را پایین آورده ...)

 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
احترام به مادر(حكايت)
نویسنده : خدیجه
تاریخ : شنبه 18 خرداد 1393

   حسین نفتی، نفت فروش بود به حوزه آمد و درس خواند

و به او شیخ حسین گفتند

و چون زهد و تقوا را پیشه  کرد به شیخ‏ حسین زاهد معروف شد.

شیخ حسین زاهد می‏گوید:

مادرم پیر و زمین‏گیر بود،
هر روز ساعتی معین برای او ظرف گذاشته و بعد هم می‏آمدم
آن ظرف رابرداشته و می‏بردم و تخلیه می‏کردم
و می‏شستم و می‏آوردم و در گوشه‏ اتاق می‏گذاشتم.
یک روز ظرف را گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم ولی یادم رفت برگردم.
ساعتی بعد که یادم آمد با عجله به اتاق مادرم رفتم. و او سخت عصبانی بود
به همین خاطر تا مرا دید با لگد به ظرف زد و ترشح کرد
و تمام بدن و لباسم نجس و آلوده شد،
اما هر چه بود مادرم بود و به احترامش سرم را پایین انداخته
و هیچ نگفتم تا مبادا از من ملول و دلتنگ شود.
 لذا خیلی آهسته ظرف را برداشتم و بیرون آمدم. وقتی کارم تمام شد
و برگشتم مادرم با یک دنیا محبت و سوز و پشیمانی نگاهم کرد و
گفت :حسین!
نجست کردم؟
 و من برای اینکه او را شاد کرده و لبخند را بر لب‏های او ببینم
به او گفتم:
 مادر!
 یادت هست وقتی که بچه بودم چقدر تو را نجس کردم
حالا یک بار هم تو ما را نجس کن، مگر چه می‏شود؟
 
حال من این داستان را گفتم تا با قرآن زندگی کردن را به گونه‏ای
محسوس و ملموس نشان داده باشم.
شیخ حسین چون با قرآن زندگی می‏کرد، در آن خلوت که جز خدا کسی شاهد نبود
هرگز سخنی نگفت که مادرش آزرده خاطر شود
زیرا توصیه و سفارش قرآن را شنیده و آویزه گوش خود قرار داده که:
** فلا تقل لهما اف  **
مبادا با مادرت با پدرت سخنی بگویی که آنان‏را رنجیده و غمناک سازد.
 
از این رو نسبت به برخورد تلخ مادر هیچ نگفت
و وقتی هم که پاسخ داد سخنی نگفت که مادر را خسته و رنجور کند
 بلکه با یک دنیا ملاحت و لطف خاطره دوران کودکی خود را به نشان سپاس یادآورش شد.
 زندگی کنیم نه بازی!
 
تالیف: محمد رضا رنجبر
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
آب که می دید , گریه می کرد .
نویسنده : خدیجه
تاریخ : سه شنبه 13 خرداد 1393

 

 

آب که می دید , گریه می کرد .

 پسرِ عمو عباس را که می دید ، گریه می کرد.

از خاک کربلا مُهر و تسبیح درست کرده بود .

آن ها را که می دید ، گریه می کرد.

می گفت :

" روزی را می بینم , که بالای قبر پدرم ،حسین ، حرمی ساخته اند

و اطرافش بازارهایی و مدتی نمی گذرد که از همه جا به زیارت او می روند ،

 وقتی که دولت بنی مروان از بین برود . "

و شد آنچه گفته بود



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
از تخت تا عرش
نویسنده : خدیجه
تاریخ : سه شنبه 13 خرداد 1393

 

 

 

از تخت تا عرش ...

سیزده سالش بود که رفت جبهه

 

توی عملیات بدر از ناحیه گردن قطع نخاع شد

 

هفده سال روی تخت ولی همواره خندان بود

 

بالای سرش این بیت شعر چشم نوازی می کرد:

 

چرا پای کوبم ، چرا دست بازم

 

مرا خواجه بی دست و پا می پسندد

 

همسرش میگه: نیم ساعت قبل از شهادتش بهم گفت:

 

نگران نباش! جای من رو توی بهشت بهم نشون دادند

 

خاطره ای از زندگی جانباز شهید حاج حسین دخانچی

 

منبع : کتاب روایت مقدس ، صفحه 67



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ديدار امام سجاد با حضرت خضر عليه السلام(حكايت)
نویسنده : خدیجه
تاریخ : دو شنبه 12 خرداد 1393

 

ابراهیم ادهم روایت کرده که: من با قافله در صحرا مى‌‌رفتم.

کارى پیش آمد و از قافله جدا گشتم.

پس ناگهان با کودکى که در حال راه رفتن بود، برخورد کردم.

گفتم: سبحان الله! صحرایى بى آب و علف و کودکى که در آن راه مى‌‌رود؟!

پس به کودک نزدیک شدم و به او سلام دادم. کودک جواب سلامم را گفت.

پرسیدم: کجا مى‌‌روى؟

گفت: به خانه پروردگار.

گفتم: عزیزم! تو کوچکى، پس رفتن به خانه خدا نه بر تو واجب است و نه ازسنّت است.

گفت: اى پیرمرد! هنوز کوچک تر از مرا ندیده‌‌اى که بمیرد؟!

گفتم: آذوقه و مرکبت کو؟

گفت: آذوقه ام تقواست ومرکبم پاهایم و مقصدم مولایم.

گفتم: غذایى همراه تو نمى‌‌بینم؟

گفت:ای پیر مرد! آیا نیکوست که کسى تو را به میهمانى فرا خواند و تو از خانه ات باخود غذا ببرى؟

گفتم: نه.

گفت: کسى که مرا به خانه اش فرا خوانده خودش سیر و سیرابم مى‌‌کند.

گفتم: بیا سوار شو تا از حج باز نمانى.

گفت: وظیفه من جهاد و کوشش است و رساندنم به مقصد، دست اوست

مگر این سخن خداوند را نشنیده‌‌اى که فرمود: «و کسانى که به خاطر ما جهاد کنند،

به راههاى خویش هدایتشان کنیم و خداوند با نیکوکاران است.»

وى گوید: در همین حال و هوا بودیم که ناگهان جوان نیکو چهره، باجامه‌‌ای سپید

و زیبا نمایان شد و با آن کودک معانقه کرد و بر او درود فرستاد.

من به سوى جوان پیش رفتم و به او گفتم: تو را به خدایى که زیبایت آفرید سوگند که این کودک کیست؟

گفت: آیا او را نمى‌‌شناسى؟! او على بن حسین بن على بن ابى طالب (علیهم السلام) است.

پس جوان را رها کردم وسراغ کودک رفتم و گفتم: تو را به پدرانت سوگند که این جوان کیست؟

فرمود: او را نمى‌‌شناسى؟ او برادرم خضر است که هر سال نزد ما مى‌‌آید و بر ما درود مى‌‌فرستد.

گفتم: تو را به حق پدرانت سوگند آیا به ما نمى‌‌گویى که چه سان بى توشه و آذوقه در این بیابان ره مى‌‌پیمایی؟

گفت: من با توشه این صحرا را در مى‌‌نوردم و توشه ام چهار چیز است.

گفتم: آنها کدامند؟

فرمود: دنیا را با این همه گستردگى، مملکت خداوند مى‌‌دانم و

تمام مخلوقات را بندگان و کنیزکان و عیال او به حساب مى‌‌آورم، و اسباب و ارزاق را به دست خدا مى‌‌دانم،

و قضاى (اراده) او را در تمام زمین خدا جارى و نافذ مى‌‌بینم.

عرض کردم: چه خوب توشه اى دارى ای زین العابدین!

تو با این توشه از کوره راههاى آخرت عبور کنى؛ پس معلوم است که مى‌‌توانى از کوره راههاى دنیوى هم برهى!

===============

(منبع: مناقب ابن شهرآشوب، جلد 3، صفحه 280)

 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سه پند از زبان گنجشك
نویسنده : خدیجه
تاریخ : دو شنبه 12 خرداد 1393

 

 

حکایت کرده‌اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف،
به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند.
در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: «در من فایده‌اى براى تو نیست.
اگر مرا آزاد کنى، تو را سه نصیحت مى‌گویم که هر یک، همچون گنجى است.
دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى‌گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و
بر شاخ درختى نشستم، مى‌گویم. مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرنده‌اى
که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است
، به یک درهم مى‌ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت: «پندهایت را بگو.»

گنجشک گفت:
«نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى،
غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت،
حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى‌شد.
دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر.»

مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد.
پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست
 چون خود را آزاد و رها دید، خنده‌اى کرد. مرد گفت:
«نصیحت سوم را بگو!»

گنجشک گفت: «نصیحت چیست!؟
اى مرد نادان، زیان کردى
. در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد.
تو را فریفتم تا از دستت رها شوم.
اگر مى‌دانستى که چه گوهرهایى نزد من است به هیچ قیمت مرا رها نمى‌کردى.»

مرد، از خشم و حسرت، نمى‌دانست که چه کند
. دست بر دست مى‌مالید و گنجشک را ناسزا مى‌گفت.
ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت:
«حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى، دست کم آخرین پندت را بگو.»

گنجشک گفت:
«مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور
اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى
 نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر اما
تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است
که چهل مثقال وزن دارد.
آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم!؟
پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى‌گویم که قدر آن نخواهى دانست
این را گفت و در هوا ناپدید شد.»

 


 



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ماچه کرده ایم؟!!!
نویسنده : خدیجه
تاریخ : چهار شنبه 10 ارديبهشت 1393

 

زنبور عسلی در اطراف آتش بر افروخته نمرودیان پرواز می کرد. حضرت ابراهیم از او پرسید:

زنبور، در اطراف آتش چه می کنی؟ آیا نمی ترسی که سوخته شوی؟

زنبور گفت:
یا ابراهیم آمده ام تا آتش را خاموش کنم!

ابراهیم(با خنده) گفت:
تو مگر نمی فهمی آب دهان کوچک تو هیچ تاثیری بر این آتش ندارد؟

زنبور گفت:
چرا می خندی یا ابراهیم؟
من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم، بلکه به این می اندیشم که اگر روزی از من بپرسند آن هنگام که ابراهیم در آتش بود تو چه می کردی؟
بتوانم بگویم من نیز در کار خاموش کردن آتش بودم
**واما اي دوست ما درخاموش كردن آتش سوزان غيبت امام عصر چه كرده  ايم؟!**


:: موضوعات مرتبط: پيام هاي مهدوي , حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
صابر ان وشاكران
نویسنده : خدیجه
تاریخ : سه شنبه 2 ارديبهشت 1393

 

صابران و شاکران
 
 
يكی* از بزرگان* عرب* كه* به* زشتی* چهره* و كريه*منظری*
 
معروف* بود زنی* بسيار زيبا و خوش*اخلاق* داشت*. 
 
روزی* زن* به* او گفت*:
 
مطمئنم* كه* من* و تو هر دو اهل* بهشت* هستيم*.
 
گفت*: از كجا می*دانی*؟
 
 گفت*: از آنجا كه* تو چهره*ی* زيبای* مرا می*بينی* و سپاس* می*گويی*
 
 و من* چهره*ی زشت* تو را می*بينم* و صبر می*كنم*،
 
و صابران* و شاكران* هر دو اهل* بهشت* هستند!!!!!
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حكايت ارباب وبرده
نویسنده : خدیجه
تاریخ : سه شنبه 2 ارديبهشت 1393

 

 در زمان قدیم ؛ روزی یك شخص مومن و ثروتمند ؛ برده یا بنده و یاغلامی
 
را خرید و به منزل آورد و در منزل از او پرسید :
 
نام توچیست ؟
 
غلام گفت : هرچه صدایم كنی !
 
پرسید : چه كار بلدی ؟
 
غلام گفت : هر كاری بگوئی ؛ انجام میدهم !
 
پرسید : چه غذائی میخوری ؟
 
غلام گفت : هر چه بدهید ؛ میخورم !
 
پرسید : كجا می خوابی ؟
 
غلام گفت : هر كجا شما بگوئی ؛ می خوابم !
 
آن مرد با ناراحتی گفت :
 
تو مرا مسخره كرده ای ؟ این چه جوابهائی است كه می دهی ؟
 
غلام گفت : مگر نه این است كه من بنده شما هستم ؟
 
آن مرد گفت : بله !
 
غلام گفت :
 
 كدام بنده ای به صاحب خود میگوید :به من فلان غذا را بده
 
و مرا فلان اسم صدا كن و فلان كار را به من بده و فلان محل را برای خواب من آماده كن 
 
و....... صاحب من شما هستید و
 
هر كاری كه خواستی با من میتوانی بكنی و کار من
 
فقط اطاعت است .
 
آن مرد باخود فكر كرد و پیش خود گفت :
 
 اگر راه ورسم بندگی این است كه غلام می گوید ؛
 
پس چطور من بندگی خدا را میكنم ؛
 
 كه هی میگویم چرا این را به من ندادی و فلان چیز را به من بده و من را اینکاره کن ....
 
هی دستور می دهیم .....و چرا وچرا ؟....
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
آقايمان راگم كرده ايم!!
نویسنده : خدیجه
تاریخ : سه شنبه 13 اسفند 1392

 

یکی از عرفای بزرگ تعریف می کرد:
 
صبح  جمعه ای  با  لباس  مبدل و  نا شناس به زیارت حضرت عبدالعظیم رفته بودم
در گوشه ای نشسته و در  تنهایی مشغول ذکر و ندبه بودم
در حین توسلات نا خوداگاه  قطرات  اشک از چشمهایم جاری بود
در همین حالات بودم که  کودکی نزدم امد با همان معصومیت کودکانه پرسید:
برای  چه  گریه می کنی؟
چه باید می گفتم ؟!
جواب  دادم :
آقایم  را گم  کرده ام کودک صریح  و واضح  جواب داد :
حتما بچه ی بدی  بوده ای که  گم  شدی !!
آری  تمام عمر دعا و ندبه بی ثمر بود
یک  عمر عرفان در کلام  آن کودک بود
ما چه های  بدی  بودیم که  اقایمان  را  گم کردیم!
 
 


:: موضوعات مرتبط: پيام هاي مهدوي , حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
دروغ وحقبقت /حكايت
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 4 اسفند 1392

 

داستان,داستان آموزنده دروغ در لباس حقیقت

روزی دروغ به حقیقت گفت:

میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟

حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد. آن دو با هم به کنار ساحل رفتند.

وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد.

دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت.
 
از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است،

اما دروغ درلباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.

منبع:asriran.com



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حكايت دو دانه
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 24 بهمن 1392

دو تا دانه توي خاك حاصلخيز بهاري كنار هم نشسته بودند.

دانه اولي گفت: «من مي خواهم رشد كنم! من مي خواهم ريشه هايم را هر چه عميق تر در دل خاك فرو كنم و

شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالاي سرم پخش كنم... من مي خواهم شكوفه هاي لطيف خودم را همانند بيرق هاي رنگين برافشانم و رسيدن بهار را نويد دهم... من مي خواهم گرماي آفتاب را روي صورت و لطافت شبنم صبحگاهي را روي گلبرگ هايم احساس كنم!» و بدين ترتيب دانه روئيد.

دانه دومي گفت: «من مي ترسم. اگر من ريشه هايم را به دل خاك سياه فرو كنم، نمي دانم كه در آن تاريكي با چه چيزهائي روبرو خواهم شد. اگر از ميان خاك سفت بالاي سرم را نگاه كنم، امكان دارد شاخه هاي لطيفم آسيب ببينند... چه خواهم كرد اگر شكوفه هايم باز شوند و ماري قصد خوردن آنها را كند؟ تازه، اگر قرار باشد شكوفه هايم به گل ننشينند، احتمال دارد بچه كوچكي مرا از ريشه بيرون بكشد. نه، همان بهتر كه منتظر بمانم تا فرصت بهتري نصيبم شود.» و بدين ترتيب دانه منتظر ماند.

مرغ خانگي كه براي يافتن غذا مشغول كند و كاو زمين بود دانه را ديد و در يك چشم بر هم زدن قورتش داد.

 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستان معلم ودختركوچولو
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 13 بهمن 1392

 

داستان معلم و شاگرد با هوش
 
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.  
معلم گفت:
 از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اينكه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
  دختر کوچک پرسید:
 پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد.
 این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت:
وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت:
اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟ دختر کوچک گفت: اون وقت شما ازش بپرسید!!!
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان پادشاه بيمار
نویسنده : خدیجه
تاریخ : دو شنبه 30 دی 1392

 

پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ  یک نتوانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
يادي از گذشته ها /حكايتي دل نشين
نویسنده : خدیجه
تاریخ : دو شنبه 30 دی 1392

 

پیرمرد به زنش گفت:
 
بیا یادی از گذشته های دور کنیم
 
من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم
 
......
 
پیرزن قبول کرد
 
فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد
 
وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه
 
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
 
...پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
 
بابام نذاشت بیام


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حكايت توبه ** طلب باران درزمان حضرت موسي**
نویسنده : خدیجه
تاریخ : سه شنبه 24 دی 1392

 

در زمان حضرت موسى على نبينا و آله و عليه السّلام در بنى اسرائيل از نيامدن باران
قحطى شد.
مردم خدمت حضرت موسى (ع ) جمع شدند كه يا موسى باران نيامده و قحطى زياد شده
بيا و براى ما دعا كن تا مردم از اين مشكلات درآيند.
حضرت موسى (ع ) به همه مردم دستور داد كه در صحرائى جمع شوند و نماز استسقاء خوانند
و دعا كنند كه خداوند متعال باران را برآنها نازل كند.
جمعيت زيادى كه زيادتر از هفتاد هزار نفر بودند در صحرا جمع شدند و هر چه دعا كردند
خبرى از باران نشد.
حضرت موسى (ع ) سر به آسمان كرد و فرمود :
خدايا من با هفتاد هزار نفر هر چه دعا مى كنيم چرا باران نمى آيد؟!
مگر قدرت و منزلت من پيش تو كهنه شده ؟!
خطاب رسيد :
اى موسى ،نه ، در ميان شما يك نفر است كه چهل سال مرا معصيت ميكرد
به او بگو از ميان اين جمعيت بيرون رود تا باران را بر شما نازل كنم .
فرمود: خدايا صداى من ضعيف است چگونه به هفتاد هزار نفر جمعيت مى رسد.
خطاب شد اى موسى تو بگو من صداى تو را به مردم ميرسانم حضرت موسى
به صداى بلند صدا زد :
اى كسيكه چهل سال است معصيت خدا را ميكنى برخيز از ميان ما بيرون رو،
 زيرا خدا بخاطر شومى تو باران رحمتش را از ما قطع كرده .
آن مرد عاصى برخواست نگاهى باطراف كرد ديد كسى بيرون نرفت ،
فهميد خودش است كه بايد بيرون رود. باخود گفت چه كنم اگر برخيزم از ميان مردم بروم ،
مردم مرا مى بينند و مى شناسند و رسوا مى شوم اگر نروم خدا باران را نازل نمى كند.
همانجا نشست و از روى حقيقت و صميم قلب از كارهاى زشت خود پيشمان شد و توبه كرد.
يكدفعه ابرها آمدند بهم متصل شدند و چنان بارانى آمد كه تمام سيراب شدند.
حضرت موسى (ع ) فرمود:
 الهى كسيكه از ميان ما بيرون نرفت چطور شد كه باران آمد ؟!
خطاب شد :
سقيتكم بالّذى منعتكم به ، به شماباران دادم بسبب آن كسيكه شما را منع كردم و گفتم از ميان شما بيرون برود.
حضرت موسى (ع ) فرمود:
 خدايا مى شود اين بنده معصيتكار را به من نشان دهى ؟!
خطاب شد :
اى موسى آن وقتيكه مرا معصيت ميكرد رسوايش نكردم حالا كه توبه كرده او را رسوا كنم ؟!
حاشا من نمامين را دشمن مى دارم خودم نمامى كنم !
من ستار العيوب هستم بركارهاى زشت مردم روپوشى مى كنم خود بيايم آبرويش را بريزم .
يارب توئى پناه دل بى پناه ما
خم گشته پشت و سينه زبار گناه ما
يارب بحق روح بزرگ روزگار
بنما ترحمى تو بحال تباه ما
ما عاجزيم و مضطر و مغموم ودلفكار
آه و فغان و ناله دل شده سپاه ما
يارب توئى كريم و رحيم و عفور و حىّ
باشد هميشه بر در لطفت نگاه ما
ما بنده ايم و بيكس و محزون و بيقرار
يارب توئى بحال و جهان پادشاه ما
محتاج و بى پناه و فقير و بلاكشيم
عاريّت است عزت و عفوان و جاه ما
صابر حجاب راه نجات تو غفلت است
افغان مزن كه هست خطرناك راه ما


:: موضوعات مرتبط: , حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
عشق گفتي كربلا آمد به ياد /حكايتي شنيدني
نویسنده : خدیجه
تاریخ : سه شنبه 24 دی 1392

 

 

 

دخترک از میان جمعیتی که گریه کنان شاهد اجرای تعزیه اند رد میشود...
عروسک وقمقه اش را محکم زیر بغل میگیرد....
شِمر،را با هیبتی خشن،همانطور که دور امام حسین (علیه اسلام) می چرخد ونعره می زند،از گوشه چشم دخترک را می پاید...
او با قدم های کوچکش از پله های تعزیه بالا می رود.....
از مقابل شمر میگذر...
مقابل امام حسین(علیه السلام) می ایستد و به لب های سفید شده اش زل میزند...
قمقمه را که آب تویش قلپ قلپ صدا میدهد...مقابل او میگیرد.!
شمشیر از دست شمر می افتد...و رجز خوانی اش قطع میشود....
دخترک میگوید:"بخور،برا تو آوردم"و برمیگردد،روبه روی شمر که حالا دیگر بر زمین زانو زده می ایستد...
مردمک های دخترک زیر لایه ی براق اشک می لرزد...
توی چشم های شمر نگاه میکند و با بغض میگوید:"بـــابـــای بــــد!"
نگاه شمر از چانه ی لرزان دخترک میگذردو روی زمین می ماند....
او نمی بیند که دخترک چگونه با غیظ از پلهای سکو پایین میرود......!
"السلام علی ذبیح العطشان ...
.

.
.
.

دلتون شکست التماس دعا





،   



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
لبخند باراني
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 8 دی 1392

 

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و برمی‌گشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.
 
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.
 
زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همین‌طور بین راه می‌ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!
 يادمان باشد هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی، خدا کنارمان است؛ پس لبخند را فراموش نکنیم!
 
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ميخهاي روي ديوار(داستان)
نویسنده : خدیجه
تاریخ : جمعه 29 آذر 1392
پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبه اي ميخ به او داد و
گفت هر بار كه عصباني مي‌شود يك ميخ به ديوار بكوبد. روز اول پسر بچه
37 ميخ به ديوار كوبيد. طي چند هفته بعد، همان طور كه ياد مي‌گرفت چگونه
عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي‌شد.
او فهميد كه مهار كردن عصبانيتش آسانتر از كوبيدن ميخها به ديوار است.
او اين نكته را به پدرش گفت و پدرش هم پيشنهاد كرد كه از اين به بعد هر
روز كه مي‌تواند عصبانيتش را كنترل كند يكي از ميخها را از ديوار بيرون آورد.
روزها گذشت و پسر بچه سر انجام توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخها را
از ديوار بيرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت:
پسرم تو كار خوبي انجام دادي. اما به سوراخ‌هاي روي ديوار نگاه كن.
ديوار ديگر هرگز مثل گذشته اش نمي‌شود. وقتي تو در هنگام عصبانيت
حرفهاي بدي مي‌زني، آن حرفها همچنين آثاري به جاي مي‌گذارند.
تو مي‌تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري.
اما هزاران بار عذر خواهي هم فايده ندارد. آن زخم سر جايش است.
زخم زبان هم به اندازه چاقو دردناك است.


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
كيك بهشتي مادر بزرگ
نویسنده : خدیجه
تاریخ : جمعه 29 آذر 1392

 

پسر كوچكي براي مادر بزرگش توضيح مي‌دهد كه چگونه همه چيز ايراد دارد: مدرسه، خانواده، دوستان و ...
مادر بزرگ كه مشغول كيك است، از پسر كوچولو مي‌پرسد كه كيك دوست دارد؟ و پاسخ پسر كوچولو البته مثبت است.
- روغن چطور؟
- نه!
- و حالا دو تا تخم مرغ؟
- نه مادر بزرگ!
- آرد چي؟ از آرد خوشت مي‌آيد؟ جوش شيرين چطور؟
- نه مادر بزرگ! حالم از همه‌شان به هم مي‌خورد.
- بله، همه اين چيزها به تنهايي بد به نظر مي‌رسند. اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند، يك كيك خوشمزه درست مي‌شود.
خداوند هم به همين ترتيب عمل مي‌كند. خيلي از اوقات تعجب مي‌كنيم كه چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم. اما او مي‌داند كه وقتي همه اين سختي‌ها را به درستي كنار هم قرار دهد، نتيجه هميشه خوب است.
ما تنها بايد به او اعتماد كنيم، در نهايت همه اين پيشامدها با هم به يك نتيجه فوق العاده مي‌رسند



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
راز بوسيدن دست!!
نویسنده : خدیجه
تاریخ : جمعه 29 آذر 1392

 

هــــــدیه به خـــــدا

 

امام سجاد علی بن الحسین علیه السلام هنگامی که به مستمندی صدقه می داد دست خود را می بوسید.

شخصی از آن حضرت راز این بوسیدن را پرسید.

امام علیه السلام در پاسخ فرمودند :

"صدقه مومن قبل از اینکه به دست فقیر و نیازمند برسد به دست خداوند میرسد "(1)

(از این رو من دست خود را می بوسم)

انگاه حضرت برای تعلیل گفته اش این آیه شریفه را قرائت فرمودند:

"الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده و یاخذ الصدقات"(2)

 یعنی:

" آیا نمی دانستند که فقط خداوند توبه را از بندگانش می پذیرد و صدقات را می گیرد."

پی نوشت ها:

1- "لانها تقع فی ید الله قبل ان تقع فی ید السائل"

۲- ر.ک: داستانها و پندارها، 7/86، به نقل از: لئالی الاخبار3/30، وسائل الشیعه4/303،304، باب استحباب تقبیل النسان یده بعد الصدقه ...، ج2و7.

 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستانی در مورد امام هفتم
نویسنده : خدیجه
تاریخ : سه شنبه 26 آذر 1392

 

داستانی در مورد امام هفتم
روزى هارون الرّشید طبقى از سرگین الاغ تهیّه کرد و سرپوشى بر آن نهاد؛ و
 
آن را توسّط یکى از افراد مورد اطمینان خود براى حضرت ابوالحسن، امام موسى کاظم علیهما السلام فرستاد
 
با این گمان که حضرت را مورد تحقیر و توهین قرار دهد .
 
هنگامى که آن شخص طبق را نزد حضرت آورد و سرپوش را برداشت، دید خرماهاى تازه و گوارائى در آن قرار دارد .
 
پس، حضرت تعدادى از آن رطب ها را تناول نمود و سپس چند دانه به کسى که طبق را آورده بود، داد
 
و او نیز آن ها را خورد، بعد از آن باقى مانده آن ها را براى هارون فرستاد .
 
وقتى مأمور، طبق را نزد هارون آورد و جریان را تعریف کرد، هارون یکى از آن خرماها را برداشت و
 
چون در دهان خود نهاد، تبدیل به سرگین الاغ گشت . (ثبات الهداة : ج 3، ص 205)


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ابلیس وفرعون
نویسنده : خدیجه
تاریخ : جمعه 22 آذر 1392

گویند ابلیس                                                               

زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه


فرعون خوشه ای انگور در دست


داشت و می خورد


ابلیس به او گفت


هیچکــس می تواند که این خوشهء انگور را به


مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟


فرعون گفت


نه


ابلیس با جادوگری و سحر


آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید تبدیل کرد


فرعون تعجب کرد و گفت


آفرین بر تو که استاد و ماهری


ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت


مرا با این استادی


به بندگی قبول نکردند


تو با این حماقت چگونه ادعای خدایی می کنی؟



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
خدايا با من حرف بزن
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 21 آذر 1392

 

خدايا با من حرف بزن
 
کودک نجوا کرد:
 خدايا با من حرف بزن .
مرغ دريايي آواز خواند کودک نشنيد . 
سپس کودک فرياد زد : خدايبا من حرف بزن .
 رعد در آسمان پيچيد اما کودک گوش نداد .
 کودک نگاهي به اطرافش کرد و گفت :خدايا بگذار ببينمت .
ستاره اي درخشيد اما کودک توجه نکرد .
 کودک فرياد زد :خدايا به من معجزه اي نشان بده . ويک زندگي متولد شد اما کودک نفهميد . کودک با نا اميدي گريست . خدايا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اينجايي .
 بنابراين خدا پايين آمد و کودک را لمس کرد . 
ولي کودک پروانه را کنار زد و رفت .
 
هرلحظه مي توان با خداحرف زد به هوش!!!!!!


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تقلاي پروانه
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 21 آذر 1392

 

روزي سوراخ کوچکي در يک پيله ظاهر شد .
شخصي نشست و ساعتها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن از سوراخ کوچک پيله راتماشا کرد.
ناگهان تقلاي پروانه متوقف شدو به نظر رسيد که خسته شده و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد.
آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کندو با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد کرد.
پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما جثه اش ضعيف و بالهايش چروکيده بودند.
آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنين نشد .
در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روي زمين بخزد . و هرگز نتوانست با بالهايش پرواز کند
 
. آن شخص مهربان نفهميد که محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريز آن را خدا براي پروانه قرار داده بود تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پيله به او امکان پرواز دهد .
گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم. اگر خداوند مقرر ميکرد بدون هيچ مشکلي زندگي کنيم فلج ميشديم - به اندازه کافي قوي نميشديم و هر گز نمي توانستيم پرواز کنيم .
 
نظرشما چيست؟؟


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان سه مهمان ناخوانده
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 21 آذر 1392

 

خانمي ۳ پير مرد جلوي درب خانه اش ديد.
- شما را نمي شناسم ولي اگر گرسنه هستيد بفرماييد داخل.
- اگر همسرتان خانه نيستند، مي ايستيم تا ايشان بيايند.
همسرش بعد از شنيدن ماجرا گفت: برو داخل دعوتشان کن.
بعد از دعوت يکي از آنها گفت:
ما هر ۳ با هم وارد نمي شويم.
خانم پرسيد چرا؟
يکي از آنها در پاسخ گفت:
 من ثروتم، آن يکي موفقيت و ديگري عشق است.
حال با همسرتان تصميم بگيريد کداممان وارد خانه شود.
بعد از شنيدن، شوهرش گفت: 
ثروت را به داخل دعوت کن. شايد خانمان کمي بارونق شود.
همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقيت نه؟
عروسشان که به صحبت اين دو گوش مي داد گفت چرا عشق نه؟
خانه مان مملو از عشق و محبت خواهد شد.
شوهرش گفت:
برو و از عشق دعوت کن بداخل بيايد. خانم به خارج خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.
۲ نفر ديگر نيز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت: 
من فقط عشق را دعوت کردم!
يکي از آنها در پاسخ گفت:
اگر ثروت و يا موفقيت را دعوت مي کرديد، ۲ نفر ديگرمان اينجا مي ماند. ولي هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال مي کنيم.هر جا عشق باشد.موفقيت و ثروت هم هست!  
 
حتما اولین برداشت شما از این داستان اهمیت عشق هست اما من میخوام برداشت دیگه ای از این داستان بکنم و اون این هست که : 
«برای به دست آوردن هر چیز باید از چیزی گذشت و آن را از دست داد


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حكايت تنها بازمانده ي يك كشتي
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 21 آذر 1392

 

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره
 
دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را
 
نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از
 
کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
 
 
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ....
 
تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه
 
از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به 
 
آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و
 
اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
 
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از
 
خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
 
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
 
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»
 


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان معلم و بچه ها
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 17 آذر 1392

داستان معلم و بچه ها

معلم يک کودکستان به بچه های کلاس گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکی بردارند

و درون آن به تعداد آدمهايی که از آنها بدشان می آيد،

از هر میوه ای که دوست دارند بريزند و با خود به کودکستان بياورند.

فردا بچه ها با کيسه های پلاستيکی به کودکستان آمدند.

در کيسه بعضی ها دو,بعضی ها سه،و بعضی ها پنج,میوه بود

معلم به بچه ها گفت:

تا دو هفته هر کجا که می روند کيسه پلاستيکی را با خود ببرند.

روزها به همين ترتيب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکايت از بوی میوه های گنديده.

به علاوه،آن هايی که میوه های بيشتری داشتند از حمل آن بار سنگين خسته شده بودند.

پس از گذشت دو هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.

معلم از بچه ها پرسيد: از اينکه دو هفته میوه ها را با خود حمل می کرديد چه احساسی داشتيد؟

بچه ها از اينکه مجبور بودند ، میوه های بد بو و سنگين را همه جا با خود حمل کنند شکايت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از اين بازی،اين چنين توضيح داد:

اين درست شبيه وضعيتي است که شما کينه آدم هايی که دوستشان نداريد را در دل خود نگه می داريد

و همه جا با خود مي بريد.

بوی بد کينه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنيد.

حالا که شما بوی بد میوه ها را فقط برای دو هفته نتوانستيد تحمل کنيد...

پس چطور می خواهيد بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟

                   با همدیگر دوست باشیم برای همیشه



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
**اميد**
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 17 آذر 1392

 

یکی از روز های سرد پاییز بُن(شهری در آلمان)،زنی تنها و بسیار فقیر وارد مطب دکتر شد!

   از چهره ی او معلوم بود که روزگار بر سر وی چه آورده!

   زنی با پنج،شش بچه معلول!

یکی کر،دیگری کور ودیگری ...

   این بار نیز قرار بود کودکی دیگر را بدنیا آورد!

    از آنجا که دکتر از حال فرزندان وی خبر داشت،به زن توصیه کرد تا این فرزند را بدنیا نیاورد!

    او از معلول بودن این فرزند نیز هراس داشت!

شاید دکتر نمی دانست که قرار است چه کسی پا به این عرصه گذارد!

   مادر از سخنان دکتر مأیوس نشد.

   دکتر راست می گفت،چند ماه بعد کودکی بدنیا آمد که گوش هایش صدای دنیا را نمی شنید!

   امّا با حرکت دستانش گوشهای جهانیان را نوازش کرد!

   آری، او بتهوون بود!

   بزرگترین موسیقیدان دنیا که تاکنون هیچکس مانند وی بدنیای موسیقی پا نگذارده!

 

 



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دعوت پدربه عروسي!!!
نویسنده : خدیجه
تاریخ : شنبه 16 آذر 1392

 

ماجرای دختر شهید و حضور پدرش ! ( 8 سال مردانگی )
یــكی از بچه های تفحص اصفهان می گفت :

رفتیــم در خونــه ی شهیــد خبر بدیم كه بیاید استخونـهای شهیـدتون معراج شهداست ، بیایید تحویل بگیریــد،می گفت رفتیــم در زدیــم، دختــری اومد در رو باز کــرد.

گفتم شما با ایــن شخص چه نسبتی داری ؟ گفت : بابامه چی شده ؟ گفتــم :جنازه شو پیــدا كردن،می خوان پنجشنبه ظهر بیارن.

دیــدم دختره گریــه كرد،گفت :یه خواهش دارم ، رد نكنیــد ، گفت : حالا كه بعد ایــن همه سال اومده ظهر نیاریدش شب جنازه رو بیارید.

شب شد، همون روز مد نظر تابــوت رو با استخون ها برداشتیــم ببریم به همون آدرس ،
 
تا رسیدیم دیدیــم كوچه رو چــراغ زدن ، ریسه كشیــدن ، شلوغه ، میــان ، می رن ، گفتیم چه خبــره ؟ 

رفتیم جلو گفتیم اینجا چه خبــره ؟

گفتن : عروسی دختــر ایــن خونه است !

می گه تا اومدیم برگردیــم،دیدیم دختــره با چادر دویــد تــو كوچه
 
گفت : بابامو نبریــد ، من آرزو داشتم بابام سر سفـره ی عقد بیــاد ، من مهمونی گرفتــم، هركی از در میآد می گه بابات كجاست ؟

بابامُ بیاریــد !

باباشو بردیــم، چهار تا استخون گذاشت كنــار سفره ی عقد . . 

السلام علیک یا ام البـکاء یا رقیــه خاتون سلام الله علیها . .


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دانا ونادان
نویسنده : خدیجه
تاریخ : شنبه 16 آذر 1392

 

دانا و نادان
 
پادشاهی از عالمی پرسید : خداوند در کجای قرآن نامی از من برده است ؟
 
عالم گفت :
 
در کنار علما یاد کرده است . آنجا که می فرماید :
 
آیا کسانیکه می دانند با کسانیکه ****نمی دانند ****یکسانند؟ (3)
 
3- زمر / 9


:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حكايت دلسوزي عزرائيل
نویسنده : خدیجه
تاریخ : پنج شنبه 14 آذر 1392

 

روزی رسول خدا (ص) نشسته بود
عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(ص) از او پرسید : ای برادر
چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل بیان داشت و گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت :
داستان کوتاه دلسوزی عزراییل برای دو نفر
 :یک 
روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست
همه سر نشینان کشتی غرق شدند تنها یک زن حامله نجات یافت
او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد
و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد
من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم دلم به حال آن پسر سوخت
 :دو 
هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و عظیم و بی نظیر خود پرداخت
و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد
و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود
وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود
و پای راست از رکاب به زمین نهد هنوز پای چپش بر رکاب بود
که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم
آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد
دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد
اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و بیان داشت و گفت ای محمد
خدایت سلام می رساند و می فرماید :
به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که
او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم
و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم
در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود
و پرچم مخالفت با ما بر افراشت
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت
تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم
ولی آنها را رها نمی کنیم



:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان صبح امید و آدرس tagbakhshiyan1.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 1221
:: کل نظرات : 3317

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 23

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2079
:: باردید دیروز : 20
:: بازدید هفته : 2124
:: بازدید ماه : 3664
:: بازدید سال : 116695
:: بازدید کلی : 418401

RSS

Powered By
loxblog.Com